جوانه


جوانه


معرفت

حسن بن عبدالله (1) با سر خميده راه مي رفت و گاهي سرش را بالا مي آورد تا با لبخندي پاسخ سلام مردم را بدهد. وقتي به مسجد رسيد نفس عميقي كشيد و از شوق لرزيد. كفشش را زير بغل گرفت و به سمت محراب رفت كه شنيد كسي مي گويد: «بيا اينجا!» وقتي به سمت صدا برگشت موسي بن جعفر (عليه السلام) را ديد كه او را با لبخند زير نظر داشت.
به سمت او رفت و كنارش نشست. ابا الرضا (ع) رو به او كرد و فرمود: «ابوعلي! حالتي در تو هست كه من دوست دارم و مرا شادمان مي كند. تنها نقص تو اين است كه شناخت و معرفت نداري. بايد به دنبال آن بروي و آن را بدست آوري.»
حسن گفت: «يا بن رسول الله! معرفت چيست؟ از كجا آن را بياموزم؟ بايد چكار كنم؟» حضرت پاسخ داد: «برو نسبت به مسائل دين فقيه شو و اهل حديث باش.»
- از كه بياموزم؟
- از فقها و علماي مدينه. وقتي مطلبي آموختي آن را نزد من بياور تا تو را راهنمايي كنم.

 

***

حسن از ناراحتي لبش را مي جويد. نه آنكه خسته شده باشد ولي مي ترسيد عمرش به پايان برسد و هرگز نفهمد كه معرفتي كه موسي بن جعفر (ع) از آن دم مي زند چگونه چيزي است؟ چندين سال بود كه در مدينه فقه و حديث مي آموخت و هربار نزد او رفته بود تنها يك جمله را تكرار كرده بود: «ابوعلي! برو معرفت را بشناس و فرابگير!»
حسن به دو سوي مزرعه چشم انداخت و چشمش به مردي سبزه رو افتاد كه در باغ بيل مي زد و عرق مي ريخت. خودش بود.سرعتش را بيشتر كرد و خودش را به او رساند. ابن جعفر (ع) كه او را ديد دست از كار كشيد و سلام كرد و حسن كه دلش از ناراحتي مي لرزيد پاسخش را داد. ناگهان گفت: «يابن رسول الله! مدتهاست به من مي گويي اهل معرفت باش و نمي گويي معرفت چيست؟ فرداي قيامت از تو به خدا شكايت مي كنم مگر آنكه راه معرفت را به من بياموزي.»
امام او را نگريست و بيلش را در خاك فرو كرد و فرمود: «نخستين خليفه و امام پس از رسول خدا (صلوات الله عليه و آله) اميرمؤمنان علي (ع) است. پس از او فرزندش حسن و سپس حسين و سپس علي بن حسين و بعد محمد باقر و پس از آن جعفر صادق (عليهم السلام).»
حسن با اشتياق پرسيد: «امروز امام كيست؟»
امام پاسخ داد: «من امام و حجت خدا هستم.»
حسن با تعجب گفت: «آيا نشانه اي داريد؟»
-به نزد آن درخت برو و بگو موسي ين جعفر (ع) مي گويد كه حركت كن و به سوي من بيا.
حسن به سمت درخت رفت و گفت و درخت از ريشه برخاست و حركت كرد. امام با اشاره اي او را به جايش برگرداند و با لبخندي به حسن نگاه كرد كه امروز امامش را شناخته بود و از اهل معرفت شده بود.

 


نويسنده: عباس اخوان | تاريخ: شنبه 6 خرداد 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |